درس (٣٥)امام شناسي/ شرح حال نرجس خاتون

درس (٣٥)امام شناسي/ شرح حال نرجس خاتون
  درس سي و پنجم امام شناسي
 
از نو شکفت نرگس چشم انتظاري ام 
گل کرد خار خار شب بي قراري ام 
 
تا شد هزار پاره دل از يک نگاه تو 
ديدم هزار چشم در آيينه کاري ام 
 
گر من به شوق ديدنت از خويش مي روم 
از خويش مي روم که تو با خود بياري ام 
 
بود و نبود من همه از دست رفته است 
باري مگر تو دست بر آري به ياري ام 
 
کاري به کار غير ندارم که عاقبت 
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاري ام 
 
تا ساحل نگاه تو چون موج بي قرار 
با رود رو به سوي تو دارم که جاري ام 
 
با ناخنم به سنگ نوشتم : بيا , بيا 
زان پيشتر که پاک شود يادگاري ام
 
ماجراى شگفت انگيز دختر قيصر روم (مادر امام زمان عليه السلام)
 
شخصى به نام بشر بن سليمان كه از نسل ابى ايّوب انصارى واز مواليان حضرت امام على النّقى وامام حسن عسكرى (عليه السلام) وهمسايه ايشان در سامرّاء بود، مى گويد: (كافور خادم امام هادى (عليه السلام) به نزد من آمد وگفت: (مُولاى ما حضرت ابى الحسن على بن محمّد (عليهما السلام) ترا به نزد خودمى خواند).
پس من نزد آن حضرت رفتم. چون نشستم آن حضرت فرمود: (اى بشر! تو از اولاد انصارى واين موالات ودوستى ما، مدام در ميان شما بوده واين دوستى ومحبّت را از يكديگر به ميراث مى بريد.
شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد ومن مى خواهم به تو فضيلتى ببخشم كه بوسيله آن پيشى بگيرى بر شيعه در پيروى كردن آن فضيلت. ترا به رازى مطّلع كرده وبراى خريدن كنيزى مى فرستم).
سپس آن حضرت نامه اى به خطّ وزبان رومى نوشت وبا انگشتر خود بر آن مُهر زد وكيسه زردى بيرون آورد كه آن 220 اشرفى بود.
سپس فرمود: (اين 220 اشرفى را بگير وبه بغداد برو ودر صبحگاه در معبر فرات حاضر بشو. در آنجا وكلاى عبّاسيان مشغول فروش بردگان هستند. تو پيش شخصى به نام عمرو بن يزيد برده فروش برو.
در آنجا باش تا او براى مشتريان كنيزكى كه صفتش چنين وچنان است ودو جامه حرير محكم بافته شده در تن او مى باشد ظاهر سازد.
آن كنيز خوددارى مى كند از آنكه او را بر خريداران عرضه كنند وابا مى كند از اينكه خواهنده اى بر او دست بگذارد وصداى او را به زبان رومى مى شنوى كه در پس پرده رقيقى چيزى مى گويد؛ پس بدان كه مى گويد: (واى كه پرده عفّتم دريده شد!)
پس يكى از خريداران خواهد گفت: (اين كنيز، به قيمت سيصد اشرفى مال من باشد چرا كه عفّت او باعث شده كه به خريد او ميل ورغبت پيدا كنم).
ولى او خوددارى مى كند واز فروخته شدن به او سربازمى زند. پس آن برده فروش مى گويد: (چاره چيست؟! من ناچارم كه ترا بفروشم).
آن كنيز مى گويد: (چرا عجله مى كنى؟ بدرستى كه بايد يك مشترى بيايد كه دل من هم به او ميل پيدا كند وبتوانم بر وفا وديانت او اعتماد كنم).
پس در اين وقت تو نزد عمرو بن يزيد برده فروش برو وبه او بگو كه: (با من نامه اى است كه يكى از اشراف از روى ملاطفت نوشته وبه زبان وخطّ رومى است ودر اين نامه كرم ووفا وبزرگوارى وسخاوت خود را وصف كرده است). پس اين نامه را به آن كنيز بده كه در اخلاق او واوصاف نامه تأمّل نمايد. اگر ميلش كشيده شد وبه او راضى شد پس من وكيل او هستم در خريدن آن كنيز).
بشر بن سليمان گفت: (پس من به تمام آن چيزهائى كه امام هادى (عليه السلام) فرموده بود عمل كردم.
پس چون آن كنيز به آن نامه نگاه كرد به شدّت به گريه افتاد وبه عمرو بن يزيد گفت: (مرا به صاحب اين نامه بفروش. به خدا قسم اگر مرا به صاحب اين نامه نفروشى خود را مى كُشم).
پس من شروع به چانه زدن بر سر قيمت خريد آن كنيز نمودم تا آنكه به همان قيمتى كه امام هادى (عليه السلام) به من داده بودند راضى شد ومعامله صورت گرفت وزرها را دادم وكنيز را تحويل گرفتم.
آن كنيز خندان وخوشحال بود وبا من به حجره اى كه در بغداد گرفته بودم آمد. تا به حجره رسيد، نامه امام هادى (عليه السلام) را بيرون آورد وآن را مى بوسيد وبر ديده هاى خود مى ماليد.
من از روى تعجّب گفتم: (آيا نامه اى را مى بوسى كه صاحبش را نمى شناسى؟!)
كنيز گفت: (اى عاجزِ كم معرفت به بزرگى فرزندان واوصياى پيغمبران! خوب به حرفهاى من گوش بده تا شرح حال خود را برايت بيان كنم. من، ملكه، دختر يشوعاى، فرزند قيصر پادشاه روم هستم ومادر من از فرزندان شمعون بن صفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام) است.
در هنگامى كه من سيزده ساله بودم جدّم قيصر مى خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد. پس در قصر خود، تعداد سيصد نفر از نسل حواريّون حضرت عيسى (عليه السلام) وعلماى نصارا وعبّاد ايشان وهفتصد نفر از صاحبان قدر ومنزلت، وچهار هزار نفر از امراى لشكر وسرداران سپاه وبزرگان وسركرده هاى قبايل را جمع كرد.
پس دستور داد تختى را حاضر ساختند كه به انواع جواهر، تزئين شده بود وآن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند، بتها وصليبهاى خود را بر بلنديهايى قرار دادند وپسر برادر خود را بر بالاى تخت فرستاد.
چون كشيشان، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند، صليبها سرنگون شد وبيفتاد وپايه تخت شكست وتخت بر زمين افتاد وپسر برادر ملك، از تخت افتاد وبيهوش شد.
در آن حال رنگهاى كشيشان متغيّر شد واعضايشان شروع به لرزيدن كرد. بزرگ ايشان به جدّم گفت: (اى پادشاه! ما را از چنين كارى معاف دار كه به سبب آن، نحوستهايى روى داد كه دلالت مى كند بر اينكه دين مسيح بزودى از بين مى رود).
جدّم اين امر را به فال بد گرفت وبه علما وكشيشان گفت: (اين تخت را بارديگر برپا كنيد وصليبها را به جاى خود بگذاريد وبرادرِ اين بدبخت را حاضر كنيد تا اين دختر را به ازدواج او درآوريم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست اين برادر را بنمايد).
چون چنين كردند وآن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، همين كه شروع به خواندن انجيل كردند، همان وقايع قبلى روى داد ونحوست اين برادر، مثل نحوست آن برادر بود ولى سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه از نحوست دو برادر.
پس مردم متفرّق شدند وجدّم به حرم سرا بازگشت وبسيار خجالت زده وشرمنده شده بود.
چون شب شد وبه خواب رفتم، در خواب ديدم كه حضرت مسيح (عليه السلام) با حواريّين، جمع شدند ومنبرى از نور نصب كردند كه از رفعت، بر آسمان بلندى مى نمود وآن را در همان موضعى قرار دادند كه جدّم، تخت را گذاشته بود.
حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)، با وصى ودامادش على بن ابيطالب (عليهما السلام) وجمعى از امامان وفرزندان بزرگوار ايشان، قصر را به نور قدوم خويش، منوّر ساختند. حضرت مسيح (عليه السلام) از روى ادب وتعظيم واجلال به استقبال خاتم انبياء، محمّد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)، دست در گردن آن حضرت انداخت.
سپس پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: (اى روح اللّه! من آمده ام كه ملكه فرزند وصى تو، شمعون صفا را براى اين فرزند سعادتمند خود، خواستگارى نمايم). واشاره كردند به ماه بُرج امامت، امام حسن عسكرى (عليه السلام) كه فرزند آن كسى كه تو نامه اش را به من دادى.
حضرت عيسى (عليه السلام) بسوى حضرت شمعون نظرى انداخت وگفت: (شرف دوجهان به تو روى آورده است؛ رَحِم خود را به رحم آل محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) پيوند كن).
شمعون گفت: (اين كار را انجام دادم).
پس همگى بر آن منبر برآمدند وحضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) خطبه اى خواند وبا حضرت مسيح (عليه السلام)، مرا به عقد حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) در آوردند وفرزندان حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) با حواريّان گواه شدند.
چون از آن خواب بيدار شدم، از ترس كشته شدن، آن خواب را براى پدر وجدّ خود نقل نكردم واين راز را در سينه پنهان داشتم. آتش محبّت آن خورشيد فلك امامت، روز بروز در كانون سينه ام، مشتعل مى شد وسرمايه صبر وقرارم را به باد فنا مى داد تا به حدّى كه خوردن وآشاميدن بر من حرام شد وهر روز چهره ام افسرده تر مى شد وبدنم لاغرتر مى گرديد وآثار عشق پنهان، در بيرون ظاهر مى شد.
در شهرهاى روم، طبيبى نماند كه جدّم براى معالجه من حاضر نكرده باشد واز دواى درد من از او سؤال ننموده باشد.
چون از علاج درد من مأيوس شد، روزى به من گفت: (اى نور چشم من! آيا در خاطرت آرزويى هست تا آن را برآورده نمايم؟)
گفتم: (اى جدّ من! درهاى خوشحالى وشادمانى را به روى خود بسته مى بينم، حال اگر دستور بدهى تا از شكنجه وآزار اسيران مسلمان در زندان دست بردارند وآنها را آزاد نمايند اميدوار هستم كه خداوند متعال، حضرت مسيح ومادرش، عافيتى به من ببخشد).
جدّم قبول كرد وچون چنين كردند، اندك سلامتى وصحّت از خود ظاهر ساختم ومقدارى هم غذا خوردم؛ پس جدّم خوشحال وشاد شد وديگر اسيران مسلمان را عزيز مى داشت.
بعد از چهار شب، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) وحضرت مريم (سلام الله عليها) با هزار كنيز از حوريان بهشتى كه در خدمت آن حضرت بودند پيش من آمدند.
حضرت مريم (سلام الله عليها) گفت: (اين خاتون وبهترين زنان، مادر شوهر تو است).
پس من به دامنش افتادم وگريستم وشكايت كردم كه حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) از ديدار با من خوددارى مى كند.
آن حضرت فرمود: (فرزند من چگونه به ديدن تو بيايد در حالى كه تو به خدا شرك مى آورى وبر مذهب مسيحيان هستى؟! اينك خواهرم مريم دختر عمران، از تو بسوى خدا بيزارى مى جويد، اگر ميل دارى كه حقّ تعالى وحضرت مسيح وحضرت مريم (عليهما السلام) از تو خشنود گردند وحضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) به ديدن تو بيايد، پس بگو: (اشهد ان لا اله الاّ اللّه واشهد انّ محمّد رسول اللّه).
(يعنى: شهادت مى دهم كه نيست معبودى جز خداوند وشهادت مى دهم كه محمّد فرستاده خداوند است).
چون اين دو كلمه طيّبه را تلفّظ نمودم، حضرت سيّدة النّساء (سلام الله عليها) مرا به سينه خود چسباند ودلدارى داد وفرمود: (اكنون، منتظر آمدن فرزندم باش كه من، او را بسوى تو مى فرستم).
چون بيدار شدم، آن دو كلمه طيّبه را بر زبان مى راندم وانتظار ملاقات آن حضرت را مى بردم.
در شب بعد در خواب، آفتاب جمال آن حضرت طالع گرديد. عرض كردم: (اى دوست من! بعد از آنكه دلم را اسير محبّت خود كردى، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنين زجر دادى؟!)
آن حضرت فرمود: (دير آمدن من به نزد تو، نبود مگر براى آن كه تو مشرك بودى، اكنون كه مسلمان شدى هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان كه خداى تعالى من وترا در بُعد ظاهرى به يكديگر برساند واين هجران را به وصال مبدّل گرداند).
از آن شب تا حال، يك شب نگذشت مگر اينكه درد هجران مرا، به شربت وصال دوا فرمود).
من (بشر بن سليمان) گفتم: (چگونه در ميان اسيران افتادى؟)
حضرت نرجس (سلام الله عليها) گفت: (در شبى از شبها امام حسن عسكرى (عليه السلام) به من خبر داد كه در فلان روز جدّت، لشكرى بر عليه مسلمانان خواهد فرستاد وخود، از عقب خواهد رفت؛ تو خود را در ميان كنيزان وخدمتكاران او بينداز بصورتى كه ترا نشناسند وبه دنبال جدّ خود روان بشو واز فلان راه برو).
پس من چنان كردم. طليعه لشكر مسلمانان به ما برخوردند وما را اسير كردند وآخر كار من اين بود كه ديدى وتا به حال، كسى به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه روم هستم).
گفتم: (اين عجيب است كه تو از اهل فرنگ هستى وزبان عربى را به خوبى مى دانى).
او گفت: (بلى! بخاطر محبّت زيادى كه جدّم به من داشت ومى خواست كه به من آداب حسنه را ياد بدهد، براى من زن مترجمى كه هم زبان فرنگى وهم زبان عربى مى دانست را قرار داده بود كه او هر صبح وشام مى آمد وبه من لغت عربى مى آموخت تا آنكه توانستم اين زبان را ياد بگيرم).
بشر بن سليمان مى گويد: (چون او را به سامرّاء خدمت حضرت امام على النّقى (عليه السلام) رساندم، حضرت به ايشان فرمود: (چگونه حقّ سبحانه وتعالى ، به تو نشان داد عزّت دين اسلام وذلّت دين نصارى را وشرف وبزرگوارى محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) واهل بيت او را؟)
گفت: (چگونه وصف كنم براى تو اى فرزند رسول خدا چيزى را كه تو از من بهتر مى دانى).
امام هادى (عليه السلام) فرمود: (مى خواهم ترا گرامى بدارم. كدام يك بهتر است نزد تو، اين كه ده هزار اشرفى به تو بدهم يا ترا به يك شرف ابدى بشارت بدهم؟) حضرت نرجس (سلام الله عليها) عرض كرد: (بشارت شرف را مى خواهم ومال نمى خواهم).
حضرت امام على النّقى (عليه السلام) فرمود: (بشارت باد ترا به فرزندى كه پادشاه مشرق ومغرب عالم مى گردد وزمين را پُر از عدل وداد مى كند، بعد از آن كه پُر از ظلم وجور شده باشد).
حضرت نرجس (عليها السلام) عرض كرد: (اين فرزند از چه كسى بوجود خواهد آمد؟)
امام هادى (عليه السلام) فرمود: (كسى كه حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ترا براى او خواستگارى كرد). سپس از او پرسيد: (حضرت مسيح ووصى او، ترا به عقد چه كسى درآوردند؟)
او گفت: (به عقد فرزند تو، امام حسن عسكرى (عليه السلام)
 
حضرت فرمود: (او را مى شناسى؟) او گفت: (از شبى كه به دست بهترين زنان، مسلمان شدم، شبى نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد). پس امام هادى (عليه السلام)، خادم را طلبيد وفرمود: (برو به خواهرم حكيمه بگو كه بيايد).
چون حكيمه (سلام الله عليها) داخل شد حضرت فرمود: (اين، آن كنيزى است كه مى گفتم). حكيمه خاتون، حضرت نرجس (سلام الله عليها) را در بر گرفته، بسيار نوازش كرد. سپس امام هادى (عليه السلام) به حكيمه خاتون فرمود: (اى دختر رسول خدا! او را به خانه خود ببر وواجبات وسنّتها را به او آموزش بده، زيرا او زن امام حسن عسكرى ومادر صاحب الزّمان (عليه السلام) است)
(غيبت شيخ طوسى (نجم 26)
 
 
اللهم عجّل لوليّك الفرج والعافية والنصر واجعلني من أعوانه و أنصاره آمين




:: موضوعات مرتبط: امام شناسي , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : تاج بخشيان
تاریخ : دو شنبه 4 شهريور 1392
مطالب مرتبط با این پست